سلام بابا حسین... منم دخترت؛ زینب... نمیدونی چقدر خوشحالم که دیشب تونستم بعد ۴۰ روز صداتو بشنوم... نمیدونی چقدر خوشحالترم که تو اولین سفر اربعین هم که قرار بود با بابا حسینم باشم؛ اما سرنوشت، داستان دیگهای رو برام رقم زده بود؛ یه بار دیگه بابام رو از امامحسین (ع) و حضرتابوالفضل (ع) و از خدای امامحسین (ع) و خدای خودم بخوام و بگیرم...
انقدر به عمو ابوالفضل گفتم که زود بریم؛ زود بریم؛ زود بریم؛ که کرایه کامل یه وَن رو حساب کرد و راه افتادیم... همینکه شروع به حرکت کردیم از عربی صحبت کردن عمو با آقای راننده متوجه شدم که اسم آقای راننده قاسم هست... همینکه استارت زد و چند متری بیشتر راه نیفتاده بود که بدون اینکه از عمو بخوام جملهام رو به عربی ترجمه کنه برگشتم گفتم: «آقا!... سیدی! اِسرَع! اسرع!...»؛ انقدر تندتند این جمله رو گفتم که آقای راننده وَن دستاشو برد بالا و گذاشت روی چشمش و با همون لهجه عربی، اما به فارسی گفت: «بهروی چشم...» ...
بعد شروع کرد با عموابوالفضل صحبت کردن و من از صحبت عمو و آقا قاسم متوجه شدم که دارن درباره سفر میپرسن و احتمالا سوال آقایراننده این بود که چرا این دختربچه انقدر عجله داره؟... دل تو دلم نبود و دلم میخواست ماشین بال درمیآورد و پرواز میکرد تا زودتر برسم پیش بابا حسینم. تو همین فکرها بودم که سرم رو بالا آوردم، توی آیینه دیدم که آقا قاسم داره گریه میکنه! به عمو گفتم که «چی گفتی به آقای راننده که حالشو بد کردی، داره گریه میکنه! ما میخوایم زودتر برسیم، اونوقت شما ایشون رو ناراحت کردی!...»
عموابوالفضل آروم گفت: «نه زینب جان! ایشون خیلی خوشحاله...» پیش خودم داشتم فکر میکردم شاید عمو فکر میکنه که من خیلی بچهام؛ اما وقتی با دقت صورت آقا قاسم رو دیدم؛ متوجه شدم که روی لبهاش خنده هست، هرچند که از کنار چشمش قطرههای اشک جاری بود... از عمو پرسیدم که داستان چیه و عمو گفتش که «آقا قاسم یه دختر به اسم رقیه داره... چند سال پیش به خاطر یه بیماری هر دوتا پاش فلج میشه و نمیتونه راه بره... کلی دوا و درمون و پیش دکترهای مختلف بردن و همه گفتن که کاری از دستمون برنمیاد...، اما دقیقاً دو سال پیش؛ آقا قاسم تصمیم میگیره که با همین وَن، همه زائرای اربعین رو رایگان از مرز ببره کربلا یا برگردونه مرز ایران؛ درست تو همون اولین سالی که تصمیم به این کارمیگیره، چند روز بعدِ اربعین؛ یه معجزهای میشه و رقیه خانم سلامتیشو بهدست م و دوباره روی پاهاش راه میره.»
تو دلم گفتم بازم معجزه! اینم یه معجزه دیگه باباحسین... چقدر شما درباره معجزاتی که توی حرم امامحسین (ع)، حرم حضرتابوالفضل (ع) و ایام محرم و صفر، بهخصوص برای زائران پیادهروی اربعین میافته برام گفته بودی. اینبار نهتنها من خودم معجزه شفای شما و از کما بیرون اومدنت رو به چشم دیدم، که حالا یه روایت برای دو سال پیش و شفای یه نفر دیگه که دکترها جوابش کرده بودند، اما وقتی پدر رقیه خانم از امامحسین (ع) شفای دخترش رو میخواد، امامحسین (ع) بازم دست بندهاش رو خالی برنمیگردونه!
بعد از شنیدن داستان معجزه برای دختر آقاقاسم راننده، کمی آرومتر شدم... به صندلی تکیه دادم و دفترچهام رو بیرون آوردم تا آخرین نامه رو برات بنویسم...، اما باباحسین؛ این نامه رو وقتی برسم تهران خودم برات میخونمش... نامه رو توی کیفتم، لای سجاده و کنار یه شیشه خاک تربت که برای شما و مامان آوردم، میدارم.
واقعاً متوجه نشدم این چند ساعت رانندگی چه جوری گذشت...، اما خورشید دیگه داشت کمکم غروب میکرد که ما مرز رو رد کرده بودیم و رسیدیم شهر مهران... به عموابوالفضل خیلی اصرار کردم که یه ماشین دربست بگیره برای تهران... عمو همینجوری که داشت پرسوجو میکرد تا بتونه یه رننده پیدا کنه یه معجزه دیگه شد... اینبار یکی از دوستای همرزمت تو سوریه به دادمون رسید... میشناسیش... حاجحسن رو میگم... حاجحسن صالحی... همون حاجحسنی که توی راه پیادهروی اربعین سر واکسزدن کفش زائرها اتفاقی دیده بودیمش با ماشینش جلوی پامون ترمز کرد و بوق زد... گفت: «کجا میری زینب جان؟! برسونمت.» من انگار که دنیا رو بهم داده باشن سرم رو از پنجره کردم تو و بلند داد زدم «عمو حسن، شما رو خدا رسوند... بابام به هوش اومده... میخوایم برگردیم تهران... میشه که...» ... عموحسن حرفمو قطع کرد و گفت: «دیدی گفتم زینب جان... دیدی گفتم که امامحسین (ع) دست هیچکدوم از بندههاش رو خالی برنمیگردونه! چرا نمیشه... بپر بالا...» ... یه نگاه به عموابوالفضل کردم و با چشمک آرومی عمو زد نشستیم تو ماشین حاجحسن و راه افتادیم.
باباحسین دارم میام... هرکدوم از این درختها و چراغهای برقی که پشتسر میذاریم، میدونم که دارم یه قدم یا چند متر بهت نزدیکتر میشم... من، زینب، دختر باباحسین، شاید سن و سالم بهاندازه شما یا تجربیات شما نباشه؛ اما یه چیز رو توی این سفر خوب یاد گرفتم؛ که همون جوری که شما میگی «آدم اگر عاشق باشه، عشقش اگر واقعی باشه و از ته قلب چیزی رو بخواد، خدا؛ امامحسین (ع)؛ حضرتابوالفضل (ع)؛ حضرت علیاکبر (ع)؛ حضرت علیاصغر (ع)؛ حضرت زینب (س) و همه کسانی که توی راه امامحسین (ع) شهید شدند تا نشون بدن هیچ فرمانی بالاتر از فرمان خدا نیست و هیچ خونی که در راه خدا و در راه اسلام ریخته بشه بدون ثواب نمیمونه».
توی کل مسیر هر وقت که دلم برات تنگ میشد؛ آروم در کیفم رو باز میکردم و گوشه سجاده رو میزدم کنار و دستم رو روی شیشه و خاک تربت کربلا میذاشتم و آروم چشمامو میبستم و فقطِ فقطِ فقط، خدا رو شکر میکردم... فکر کنم هزار بار... میلیون بار... یا شاید بیشتر؛ خدا رو؛ امامحسین (ع) و حضرتابوالفضل (ع)؛ قسمت و سرنوشتم رو شکر کردم که سفری که قرار بود با باباحسینم بیام؛ درسته که نصیبم تنهایی شد؛ اما اینبار تنها برنمیگردم و میدونم اگر بتونم یه مسلمون واقعی باشم و الگوهام بزرگایی مثل حضرت امامحسین (ع)؛ حضرتابوالفضل (ع) و حضرت زینب (س) باشند؛ همیشه اونها رو کنار خودم دارم و فقط کافیه که از صمیم قلب از خدا و از این بزرگان چیزی بخوام... ایمان دارم که این بزرگا؛ دست بندههاشونو خالی برنمیگردونن...
خیلی زود میبینمت بابا و مطمئنم که بهمحض اینکه برسیم تهران؛ همراه مامان، عموابوالفضل و عموحسن برای ادای قولی داده بود که بریم حرم شاه عبدالعظیم برای زیارت رو انجام بدیم و تازه بعدشم خوشمزهترین کباب دنیا رو بعد اینهمه مدت دلتنگی یه بار دیگه همون جوری که بابا حسینم همیشه برام لقمه میگرفت، از دستش میگیرم و اینبار اول خدا رو شکر میکنم، دست بابام رو میبوسم و بعد لقمهام رو میخورم.
خیلی عاشقتم باباحسین؛ خیلی عاشقتم امامحسین (ع) و از همین الان برای اربعین سال دیگه دل دل میکنم که بتونم یه بار دیگه این بخت رو داشته باشم که تو مسیر پیادهروی و اثبات عاشقی به امام عاشقا این مسیر رو اینبار همراه باباحسینم بیام.
روایت از امین خرمی
طراحی و تدوین از نیلوفر قاسمی
انتهای پیام